فرشته

Posted on at


 


فرشته دختری بود که پدرومادرش او را خیلی دوست داشتند فرشته درصنف هفت مکتب میباشد وعلاقمندی وی به درس زیاد بود ودوست دارد که درتمام عرصه ای زندگی خودموفق وسرفراز باشد وهمچنان تشویق مادروپدرش بود که فرشته بیشتر به درس علاقمندتر میشدواورا تشویق میکردند که درس خود را بخواندوبنابران فرشته زیاد به درسهایش علاقمند بود وصبح تا بشب درس میخواند وعلاقمند انگلیسی هم بود وخیلی دوست داشت که زبان انگلیسی را هم بخواند ویادبگیرد


.


ودوست داشت که به کورس انگلیسی برود اما پدرش مانع رفتن به کورس شد وفرشته خیلی اعصبانی شدوبه اطاق خود رفت واو هرروز به مادرش میگفت تا که به پدرش بگویدکه اجازه دهد انگلیسی را هم بیاموزد


.


یک روز هنگام برگشتن فرشته ازمکتب صدای پدرومادرش راشنیدکه باهم دعوا میکردند. ومادرش دیگر تحمل تند گفتن شوهرش را نداشت. ومادرش داخل اطاق خود رفت وبالای خود تیل انداخته ودست به خودکشی زد.وفرشته خیلی گریه میکرد که مادرجان این کارو نکن این کارت بسیار ااشتباه است و


گپ های دخترش برای مادرش ااهمیتی نداشت تا اینکه مادرش دراثر اتش سوزی ازبین رفت وپدرش هم خود را مقصر مرگ زنش میدانست واو هم گوشه گیرشد. هیچ عکس العملی ازخود نشان نمیداد وفرشته هیچکسی را نداشت تا که ازومراقبت شود.وتنهاپدرش بود که پدرش هم گوشه گیر دریکجا نشسته بود


..


وفرشته با اینکه ازینکه مادرش را ازدست داده بازهم سعی وتلاش خود را کرد وبه درسهای خود ادامه میداد وازپدرش هم مراقبت میکرد..بااینکه دختر کوچکی هم بود کوشش میکرد تا شجاع ترباشد.


یک روز فرشته ب خرید به خانه به بازار رفت وهمان لحظه که او ازخانه بیرون شد پدرش احساس نفس تنگی کرد ودراثر نفس تنگی ازبین رفت ووقتی فرشت ها از بازار امد


و


رفت سلام پدرجان اما پدرش جواب نداد وقتی پیش پدرش امد بازم متوجه نشد ووقتی به صورت پدرخود نگاه کرد دید که پدرش نفس نمی کشد..ودست خود را روی دست پدرش گذاشت سردی پدرش را احساس کرد، ونگاه به صورت پدرش کرد واشکهایش جاری شدوگفت پدرجان تو هم مرا تنها گذاشتی ولحظه غمگینی برای فرشته بود.چون حال دیگر تنهای تنها شده است



بعد ازچند روز کوشش میکرد که یاد پدرش را زنده نکند تا اینکه ده سال ازمرگ پدرومادرش میگذشت وفرشته هم بزرگ شد..


برای اینکه بتواند مصارف مکتب خویش را در اورد صبح تاچاشت مکتب میرفت ، وچاشت تاشام کار میکردتاخرج زندگی خود را دراوردوتا محتاج کسی نشودتا اینکه مکتب خویش را تمام کرد وبه رشته ی دلخواه خود که دوست داشت رسید حقوق وزبان انگلیسی را هم اموخت وهم تدریس میکندوفرشته آروز دارد که به تمام مردم کشورخود خدمت کند


.


یک روز فرشته درصنف درسی خود مشغول به خواندن کتاب بود وآنجا پسری بنام کامران بود وفرشته را خیلی دوست داشت اما فرشته خبر نداشت که کامران اورا دوست داردتا اینکه به مرور زمان انها باهم دوست شدن ودوستی شان ادامه یافت. تا اینکه کامران پیشنهاد ازدواج را به فرشته داد وباهم ازدواج کردندوفرشته ازین ازدواج بسیار خوشحال بود تا اینکه بتواند تنهای اش را فراموش کند وزندگی تازه را فراموش کند ولی میخواست که خوب زندگی کند وآرامش کامل داشته باشد؛فرشته پس ازچندمدت صاحب دوفرزندشد


.


فرشته دوست داشت که دخترش مانند خودش نیز درس خوان باشدوبروی پای خود ایستاد شود.فرشته درکنار شوهرش وفرزندانش بسیارخوشحال بود..فرشته دوست نداشت که فرزند وشوهرش یک لحظه غم را تحمل کند فرشته همیشه شکر الله را میکرد.وفرزنداشن روز بروز بزرگتر شده میرفتند وخودش وشوهرش نیز پیرشده میرفتن واززندگی درکنارشوهروفرزندانش بسیار خوش بود......



About the author

160