روزگار تلخ و شیرین

Posted on at


 


درروزگار تلخ و شیرین یک خانواده خوش بختی در این خانواده دوشخص بنام های پیمان و پریماه این دو شخص دانشکاه شهر هالند درس می خواندن آنها با هم دوست های بسیار خوبی بودن همیشه با درد دل می کردند یک روز پیمان  از پریماه خواهش کرد که با او ازدواج کند پریماه چند دقیق سوکوت کرد بد در چشمای پیمان خیره شد پیمان در حال که قلبش میزد منتظر جواب پریماه بود



 


پریماه برایش گفت باید فکر کنم پیمان گفت من تا فردا  صبر می کنم فردا کنار رود خانه منتظر تو هستم آن شب تا صبح پیمان قدم زدفردا آن روز پیمان کنار رود خانه رفت هوا بسیار سرد بود چند دقیق بد پریماه آمد پیمان بدون این پریماه جواب بده او را در آغوش گرفت بلاخره جواب پریماه مسبت بود آنها بعداز یک


ماه عروسس کردندآنها هر  روز غروب کنار رودخانه می رفتند هم دیگررا بوسه باران میکردندو یکدیگر خود را در آغوش میگرقتند و فشار میدادن بعداز یک سال آنها صاحب یک دختر ک به نام ادلا او یک دختر ک چشم آبی بود ادلا یک روز همرای مادر خود به پرک رفت او برای خریدن چالت از مادر خود دور شد دیگر مادر خود پیدا نکرد از آن روز به بد مادرش هر روز به برای پیدا کردن آن دختر ک زیبا چشم آبی به پرک می آمد برایش عشک میرخت چند سال گذشت



اما ادلا پدانشد هفت سال گذشت یک روز مادر ادلا از در یک خانه می گذاشت که پدر را دید دخترش ظا لم مانه سر کوپ می کرد


مادر ادلاگفت من به خا طراز دست دادن چنین دختر هفت سال است عشک میرزمدخترک سخت مریض بود مادر ادلا دخترک را پیش داکتر برد دخترک به خون ضرورت داشت پدر او آمد گروپ خون او با گروپ خون پدرش مشاب نبود وقت گروپ مادر او مشابه بود مادر او شک از پدرش پرسان این دختر تو نیست پدر او نه این دختر را از پرک پیدا کردم هفت سال پبش بود  در گردن او یک پلاک بود نامش نوشت شده بود نامش ادلا بود ادلا تنها مادررش او را در آغوش کشیدگفت تو گم شده من هستی و عطر تنش بوی میکرد                                      


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 



About the author

160