دختر افغان ازروزی که به دنیا میاید همه خوش وراضی به نظر نمی رسند
چرا که یک دختر است سپس که بزرگ میشود همواره فرق بین او وپسر گذاشته میشود وروز ها میگذرد وشب ها سپری میشود وامید ها در قلب کوچکش شگوفه
میکندوآهسته آهسته که بزرگ میشود تازه آرزوهایش غنچه میکند آنوقت است که احساس ضعفوناتوانی برایش داده میشود واز انجام هرگونه فعالیت از بیرون خانه منع میشود وآرزوهای که در قلب خود داشت مانند درس خواندن وتحصیل کردن را ناچار باید فراموش کند چرا که او یک دختر است وبرای دختر درس خواندن عیب است
وباید حالا بار گران مسولیت ها را بدوش بگیرذوقبول کند که حالادیگر راهی برای پیشرفت وپوره کردن آرمان های او نیست وباید که ازدواج کند
وصاحب یک خوانواده پراز جنجال شودوصاحب فرزندان شودوانها را پرورش دهد ودر مقابل شوهر وفامیل آن هیچگونه ابراز نظر نکند
وهر گونه ظلم وستم را به خاموشی قبول کند اگر رو.زی برای گرفتن حق خود کدام تلاش را کند از ان محروم میشود
و به دیده به او مینگرن که گویا کدام کار بسیار زشت را انجام داده است