این داستان واقعی یک دختر بنام فاطمه است که از زبان خودش نقل شده است میگوید من چهار خواهر دارم وچون برادر نداشتیم پدرم زن گرفت از همان روز بود که غم دنیا مارا خبر کرد وقتی که پدرم عروسی کرد ما خواهر ان بسیار خورد بودیم وهمیشه دستان گرم پدر را میخواستیم اما دستی نبود چرا که پدر ما را تنها رها کرده بود وفقط چشمان پر از اشک مادر را میدیدم میخواستم سر به گریبان گرم پدر بگذارم اما تنها جز سینه پرسوز مادرچیزی نبودمیخواستم هم نشین صحبت های گرم پدرم باشم اما این فرصت برایم داده نشد رفته رفته سالها گذشت به امید بر گشت پدر ماندم اما او بر نگشت