درد نهان قلبم

Posted on at


 این داستان واقعی یک دختر بنام فاطمه است که از زبان خودش نقل شده است میگوید من چهار خواهر دارم وچون برادر نداشتیم پدرم زن گرفت از همان روز بود که غم دنیا مارا خبر کرد وقتی که پدرم عروسی کرد ما خواهر ان بسیار خورد بودیم وهمیشه دستان گرم پدر را میخواستیم اما دستی نبود چرا که پدر ما را تنها رها کرده بود وفقط چشمان پر از اشک مادر را میدیدم میخواستم سر به گریبان گرم پدر بگذارم اما تنها جز  سینه پرسوز مادرچیزی نبودمیخواستم هم نشین صحبت های گرم پدرم باشم اما این فرصت برایم داده نشد رفته رفته سالها گذشت به امید بر گشت پدر ماندم اما او بر نگشت


 



About the author

160