نمی دانم این کلمه کوچک بودن چه چیزی داشت که بعضی اوقات به دلم چنگ می زد و می گفت که ای کاش مثل برادر زاده ام ،آتنا کوچک می بودم .
وقتی به برادر زاده م آتنا نگاه می کنم به طرفش لبخند می زنم و می گویم :
کود ک بودن مثل یک گنج است که هر غلطی که دلت خواست می توانی بکنی :می توانی یک کامپیوتر را خراب کنی و یا عروسک هایت را تکه پاره کنی . آزاد استی که هر کاری بکنی .
ای کاش من هم مثل تو کوچک می بودم و از فرصت های این چنینی بهره ها می بردم و چه کار ها که نمی کردم .
آتنا متوجه می شوی ؟
انتا با چشمان سیاهش طرفم نگاه می کرد یک دفعه خنده ای سر داد که تمام دندان سفید کوچکش معلوم می شد .
من طرفش لبخند زدم و گفتم آتناااااااااااااا می خواهم حرف های مهم مهم بزنم بهم گوش می کنی ها !
به حرف زدنم ادامه دادم گفتم : اگر من به جای تو می بودم مامان و بابا را مجبور می کردم که از صبح تا غروب من را سواری بدهند و هر روز من را شهر بازی ببرند .هاهاهاهاهاهاهاهاها
-آتنا و قتی تو بزرگ شدی دیگر کسی نازتو این طور نمی کشه مثل من، مثل تمام آدم های دیگر که بزرگ شدند ، نازدانگی شان و احساسی که دارند کم می شود .
کوچک بودن یک دوره با ازرش است ، زمانی است فارغ از دغدغه های زمانه ،درس ،صنف و امتحان زیرا فقط میخندی و دنیا را کشف می کنی زمانی ...............
رو به برادر زاده کوچکم کردم چشمانش را بسته بود و عروسکش را محکم در آغوش گرفته که کسی آن را ندزدد .انگار از حرف های من خسته شده بود و چیزی سر در نیاورد شاید هم حرف های که من به آتنا می زدم مثل لالایی بود که باعت می شد آتنا به خواب عمیقی برود .
پیشانی آتنا را بوسیدم پیشاتنی که هنورهم بوی کودکی می داد. با صدای آرامی در دم گوشش گفتم : ای کاش من هم مثل تو کوچک می بودم!