عید می آید

Posted on at


با صدای ضعیفی رویم را برگرداندم. صدای که  از یک پیرزن غوز کرده منشا می گرفت .

پیرزن با شوق به انگور اشاره  کرد و گفت: بچم!  انگور چارک چند است ؟؟؟

دکاندار گفت: مادر جان چارک 70 روپیه .

پیرزن با شوق کیف پول  کهنه خود را کشید و پولش را داد .

که صدای دیگری به گوشم رسید : کاکا ، می خواهم برای دخترم لباس عید درست کنی این تکه کافیست ؟؟؟؟؟؟؟؟

و.........................

صدای های مختلفی گوشم را قلقک می دادند انگار این صدا وسوسه ام می کردند که بیینم مردم چه کار می کنند باخوشحالی به مردم نگاه می کردم  مردمی که داشتن برای عید امادگی می گرفتند مردمی که به استقبال عید خرید می کردند .

 

 

چشمانم را برای چند ثانیه بستم و نفس راحتی کشیدم و به دلم گفتم : عید  می آید  .عیدی که در وسط راه است و  دارد کم کم خود را به ما می رساند عیدی که ..................... 

همانطور که از لای مردم پر جنب جوش  رد می شدم ، به طرفی خود را کشاندم و داخل دکانی شدم دکانی که جا کلیدی های زیبایی می فروخت .

که چشمم به جا کلیدی خرسی افتاد که  من را جلب تو جه خودش می کرد  .

با پولی که در دست داشتم به جا کلیدی روبروم اشاره کردم .

به دکاندار پیری که آنجا نشسته بود  گفتم:  کاکا این جا کلیدی چند است؟؟؟؟ کاکا گفت: 100 افغانی دخترم .

 با پولی که در دست داشتم به پیرمرد دادم و جا  کلیدی خرسم  را ازش گرفتم .

 همانطور که روی سرک را می رفتم چشمم به پلاستیک های می خورد که داخلش چیز های نو بودند، اما من جا کلیدی  ام را در دستم فشردم و با خودم گفتم عید می آید 



About the author

ZahraHaidari

Zahra Haidari studies at Marefat High School at eight grade. She likes art particularly painting. She is also interested in writing.

Subscribe 0
160