با خوشحالی از مکتب به بیرون پا نهادم ، سرم را بالا گرفتم و با غرور به آسمان ابری نگاه کردم آسمانی که از آفتاب سوزان وگرم خبری نبود .
.با چهره خندان با خود گفتم :خدای شکررررر، امتحان ها تمام شد و از شرش خلاص شدم، چقدر روز خوبی است.
فضای مثبتی را در دروبرم جمع کرده بودم زیرا از تمام بدنم شادمانی و خوشحالی می بارید ناسالمتی فردا رختصی های تابستانی فرا می رسید . حالاکه باخود فکر می کنم می ببینم
. امتحان های چهارونیم ماه بار سنگینی بود، باری که بر روی دوشم شیطنت می کردو من هم مجبور بودم که ان را باخود سواری بدهم .
.(باری که امروز قرار بود از روی دوشم پیاده شوند بروند پشت کار خود چون یک جلمه این طور می گویید:( نخود نخود هر کی بره خانه خود
با شادمانی از سنگ های که در کوچه معرفت فرش شده بود گذشتم و با پایم به سنگ ها لگد می زدم تا از صدای برخورد سنگ ها لذت ببرم .
تخته ام را در میان دستم فشردم و دوربرم را نگاه کردم که یک صدای در دلم به من می گفت : شاید دلت برای این مکتب در این 11 روز تنگ شود شاید هم..........
.اما من با لبخند رو به مکتب معرفت کردم و گفتم: شاید هم امتحان های سالانه مثل این امتحان سخت اما لحاظات خوشی داشته باشد .
.رویم را برگرداندم و از کوچه معرفت دور شدم کوچه که از خاطرات شیرین وتلخ شاگردان پر شده بود