کوچه معرفت

Posted on at


با خوشحالی از مکتب به بیرون پا نهادم ، سرم را بالا گرفتم و با غرور به آسمان ابری نگاه کردم آسمانی که از آفتاب سوزان وگرم خبری نبود .

.با چهره خندان با خود گفتم :خدای شکررررر، امتحان ها تمام شد و از شرش خلاص شدم، چقدر روز خوبی است.

 فضای مثبتی را در دروبرم جمع کرده بودم زیرا  از  تمام بدنم شادمانی و خوشحالی می بارید ناسالمتی فردا رختصی های تابستانی فرا می رسید . حالاکه باخود فکر می کنم می ببینم 

 

 

.  امتحان های چهارونیم ماه   بار سنگینی بود، باری که  بر روی دوشم شیطنت می کردو  من  هم مجبور بودم که ان را باخود سواری بدهم .

.(باری که امروز قرار بود از روی دوشم پیاده شوند بروند پشت کار خود چون یک جلمه این طور می گویید:( نخود نخود هر کی بره خانه خود

 با شادمانی از  سنگ های  که در کوچه معرفت فرش شده بود  گذشتم و با پایم به سنگ ها لگد می زدم تا از صدای برخورد سنگ ها لذت ببرم .

تخته ام را در میان  دستم فشردم و دوربرم را نگاه کردم که یک صدای در دلم به من می گفت : شاید دلت  برای این مکتب در این 11 روز تنگ شود شاید هم..........

.اما من  با لبخند رو به مکتب معرفت  کردم و  گفتم: شاید هم امتحان های سالانه مثل این امتحان سخت اما لحاظات خوشی داشته باشد .

 

 

.رویم را برگرداندم و از کوچه معرفت دور شدم کوچه که از خاطرات شیرین وتلخ  شاگردان پر شده بود 



About the author

ZahraHaidari

Zahra Haidari studies at Marefat High School at eight grade. She likes art particularly painting. She is also interested in writing.

Subscribe 0
160