عبرت از یک گذشت

Posted on at


 

یک نجار دکان خود نجاری میکرد .چوپ درپیش او سنگ بود چندتاازدوستهای وی ازدم دکان وی گذشتند یکنفرازدوست های وی ایستادشد به دوستان دیگرگفت بیاین این رانگاه کنید چه قدرماهراست.که تیشه وی به به سنگ نمیخورد.


 یکی از دوستایش گفت:به کارش چنان واردنمیباشد. این دوست ها رفتند .با هم گفتگوکرده ازهم جداشدند شخصی که ازدوست ها گفته بود قابل نیست،

وی دم دکان قصابی رفت یک مقدار گوشت خریدآمد دم دکان،مقداری میوه ودیگر اشیارا خرید به یک  بوجی انداخت آمد به خانه نجار به خانه وی داد ورفت

.

وگفت:که نجارصاحب مهمان دارد این ها راپخته کنید وخوب آماده گی هم بگیرید وبرای ده نفر آماده باشد شب نجار تنها ه خانه آمد خانم وی گفت:کجاست مهمان های تو؟

نجار به جواب گفت: کدام مهمانان ؟

خانمش گفت:خودت سودا بخانه روان کردی گفتی برای ده نفر دیگ آماده کنید>.............

نجار گفت :کی آورد؟

خانمش گفت:یک نفر آورد گفت نجار صاحب گفته .

شب نجار به فکر افتاده، نان نخود وفکر داشت که کی بوده چنین کار را انجام داده ؟

صبح به دکان رفت، شروع به نجاری کرد هر قدر تیشه میزد به چوپ نمیخورد به سنگ میخورد

.

فردای همان روز همان نفر  به دوستان خود گفت بی آیید به دکان همان نجار برویم که ببینیم نجار قابلی هست یا نه؟ودیدید که به کار خود ماهر نمیباشدهرچه میزند به چوپ نمیخورد به سنگ میخورد .

این در ابتدا دوستها شرط بسته بودند

.

این نفر گفت شرط را من برده ام .

متوجه شدین که گفتم نجار فابلی نیست>........................................................

 



About the author

Arzoorahmany

Arzoo Rahmany is a twelfth class student in Mahjube Heravi high school.

Subscribe 0
160