روی پله های خانه

Posted on at


از مدرسه که برمیگشتم... با دوستانم غرق صحبت و خنده بودم.... و یادم نبود که صبح کلید را از خانه نبردم


وقتی با دوستانم خداحافظی کردم و گردی کوچه را دور زدم... و به در خانه رسیدم... تازه فهمیدم که ای دل غافل کلید را صبح از روی میخ برنداشتم.... و هیچ کس هم خانه نبود... از خستگی و تشنگی ... روی پله های جلوی در نشستم و یک نفس عمیق کشیدم... خورشید خیلی آزام میداد.... وقتی توی کوچه ی باریک روی پله ی کاه گلی که پدر با دست های خودش درست کرده بی هوا نشسته بودم



چشمم به درختی افتاد که پر بود از توت های زرد و یک درخت دیگر هم پر بود از توت های سرخ و آبدار .... غرق تماشا شدم... تصور میکردم از درخت بالا میروم .... و توت از درخت برمیدارم و در دهانم میگذارم.... باد شدید شد... سرعت باد آنقدر زیاد بود که چادرم به هوا رفت .... گرد و خاک از روی زمین بلند شد ... و تمام سر و صورتم پر از خاک شد...


وقتی باد فرو نشست .... به کوچه ی سرد و بی روح خیره شدم... غرق در افکار و دنبال تخیلاتم تا  اج آسمان ها رفتم...کوچه خیلی تنها بود انگار سال ها بود که بچه ها از این کوچه رفته بودند.... گویا کوچه با آدم هاحرف میزد... ولی آدم ها مدام از کوچه ها گذر میکردند... 



بچه های بزرگ شده بودند... گاهی تصور میکردم.... پیرمردی روی صندلی چوبی اش جلوی در خانه تنها نشسته است و به سوی بچه ها خیره شده است و می خندد ... گاهی تصور میکردم بچه های بازیگوش وسط  کوچه فوتبال بازی میکنند و به همدیگر خط و نشان برنده شدن را میکشند... هر کسی گروه خود را تحسین میکند... و گاهی هم تصور میکردم مادرم کودکی شده است و چادر گل گلی را برسرش گذاشته است و با دختر بچه ها کوچک جلوی در خانه فرش انداخته اند و با ظرف های پلاستیکی برای یکدیگر چای میریزند ... و برگ های درختان را قیچی میکنند وبه عنوان غذا داخل ظرف ها میریزند و به قول خودشان غذا میخورند ... مادرم عروسکی را سخت در آغوش گرفته است و از برگ های درخت به او غذا میدهد و به او میگوید .... عروسک قشنگ من همین حالا تو را خواب میکنم مثل اینکه حسابی خسته شده ای



آنقدر غرق افکارم بودم.... که اگر کسی من را تکان میداد هم دلم نمیخواست از این رویای شرین بیرون بیایم دلم نمیخواست باور کنم ... هرآنچه تصور میکنم خیال است .... خواب میبینم ... این ها فقط رویا هستند


انگار روزهای گذشته تکرار میشد و با این تکرار من تماشاچی این فیلم زیبا بودم... رویای بچه ها زیباست تمام خاطرات روزهای قدیمی تکرار میشد ... و دراین بین فقط من بودم ... خاطرات خوب و شرین ...خاطرات قهر و آشتی ... دوستی های خاله خرسه و دشمنی و قهرهای قیامتی... وقتی با هم دیگه قهر میکردن به هم دیگه وعده میدادند که تا روز قیامت با همدیگر صحبت نکنند... ولی چه زود روز قیامت سر میرسید برای بچه ها هر دقیقه یک زندگی است ولی برای ما آدم بزرگ ها زندگی همیشه فردایی است که هرگز آن را ندیده ایم 



خلاصه در این کوچه ها و خانه ها قدیمی همیشه خاطراتی نهفته است ... که شاید خیلی از آدم های دنیا هرگز آن لحظه ها را نداشته اند...در این کوچه ها دردهایی بوده است ...که هرگز من آنها را نمی بینم و یا حتی نمیتوانم درد آدم های گذشته را برای لحظه ی بچشم.... خاطرات هیچ گاه از بین نمی روند ... خاطرات همیشه گوشه ی ذهن آدم ها حک میشوند و تبدیل میشوند به یک آلبومی که شاید هزار برگ داشته باشد .. مرور روزهایی که ناخودآگاه یاد آنها .... تو را به عمق بچه گیت فرو میبرند.... حالا که خیلی هوا گرم شده و من بی تاب یک قطره ی آب هستم ... گلوی خشکیده ام را باآب دهانم قروت میدهم.... ولی یک چیز همیشه گوشه ی ذهنم مرا اذیت میکند...  همین تکرار نشدن زندگی آدم هاست



ما میرویم و خاطرات همیشه می مانند نمیدانم واژه ی همیشه را باید چطور بنویسم که بدانی همیشه هیچ وقت پاک نمیشود.... بیاییم کاری کنیم که ما هم مانند خاطراتمان در ذهن همه آدم ها بمانیم.... مادرم از دور دست های به سمت من میاید .... نزدیک تر که میشود مرا می بیند و خوشحال میشود در دلم میگویم شاید من هم برای مادرم همان عروسکی باشم که سالها کنار آن زندگی کردم... مادرم به من نگاه میکند و به من میگوید خسته شدی !خسته نباشی دخترم... خسته از تنم در میاید... در خانه باز میشود ... و باز عطر خانه که با هیچ عطر خوشبوی جهان تعویضش نمیکنم... وارد خانه میشوم به سمت یخچال حمله میکنم و تشنگی ام را رفع میکنم ... و در پایان .... برای خاتمه دادن به تخیلات ذهنم ... دفترم را بازم میکنم و عنوان را روی دفترم مینویسم.... یک روز روی پله های کاه گلی نشسته بودم ... عنوانی میشود و خاطراتی که در ذهنم همیشه باقی می ماند..... و در ادامه مطلبم جمله های کوتاه با این عبارت مینویسم...



زندگی کنید اما با دل شاد... عشق بورزید اما با قلبی پاک... انتقاد کنید از روی فهمیدگی... درس بدهید از نوع عبرت آمیز... پند بدهید به صورت خواهرانه ... تعریف کنید به وجه پسندیده ... عصبانی شوید به شکل کار ساز... غمگین شوید به طور دل رحمی... معجزه کنید به شکل حیرت آور... و در آخر کاری کنید که درست است ... چون همین کارهایی که میکنیم خاطراتی میشود که هر بار فقط خودمان مرور خواهیم کرد



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160