به حرفهای پیر مرد فکر کرده بود و به چیزی که خودش به ان رسیده بود .
چشم هایش را بسته بود و به حرف پیر مرد گوش میدادِ گفته بود که باید پاک بما…
Browse all mohammadhasani's Blog Posts
بدرقه روزهای خوب
انگار همین دیروز بود که به خیابان ها ریختیم و اواز شادی سر دادیم و کودکا…
پلیس ضد شورش
قصه قصه یک روز بارانی نیست که عاشقی دست معشوقش را در خیابان رها کرده باش…
مرگ سیاه
سیگارش را محکم تر و نفسش را بلند تر می کشید و دود را در سینه اش حبس می کرد …
زمستان
زمستانپیر مردی ایست اخموبا دستان زخمتبا لبانی ورم کردهنشسته کنج اتاقذل…
دلش چی میخواهد
از لغزششبنم های چارده سالگی اتروی ایوانتاب میخوردلبخندهای زنانه ایدر ه…
یک روز بت من شدن ...
مایلز اسکات کودک مبتلا به بیماری سرطان خون اروز داشت که نقش بت من را باز…
یک چای تلخ
به یک طمع تلخ می اندیشی . به یک شیار چرکین که از میان ستون فقراتت راهش را …
قورت دادن لزج
به بعضی شکل های ناممکن فکر میکنی و سرت را میان افسرده ترین نرده های زندگ…
دو تا لاستیک
از میز نهارخوری خانوادگی اش چیزی جز دو تا لاستیک پنجر باقی نمانده بود . ا…
